سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را سه نشانه باشد : شناخت خدا و آنچه نیکو و بد می دارد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :9
بازدید دیروز :0
کل بازدید :5836
تعداد کل یاداشته ها : 8
103/2/28
3:31 ع

روزی روزگاری در دهکده ای کوچک دختری به نام سارا به همراه پدر ومادرش زندگی می کرد. 

سارا 5سال داشت . پدر و مادرش مجبور بودند کار کنند تا غذایی به دست بیاورند.

پدرش در کار کشاورزی بود و هرسال محصول کم تری برداشت می کرد.

مادرش هم در خانه های دیگر کار می کرد واندکی مزد می گرفت .

سارا دختری خیال پرداز بود و آن قدر قدرت خیال پردازی اش قوی بود که گاهی وقتی فکری می کرد همان اتفاق می افتاد.

او چون خانواده ی فقیری داشت با خود فکر می کرد که یک روز می تواند یک درخت طلا بکارد.

او می دانست که چنین چیزی اصلا ممکن نیست ولی باز هم نا امیدنشد .

دراین فکر بود که چگونه می توان درخت را کاشت که درخت سکه ی طلا بدهد.

بعد یک دفعه جرقه ای در ذهن او زد و با خودفکر کرد که حتما باید یک سکه ی طلا را از کجا در بیاورد.

بنابراین نا امید شد وبه خیال های دیگر پرداخت.

آن روز وقتی که داشت بازی می کرد با خود فکر کرد که یک سکه از پدرش قرض بگیرد . بعد از پدرش یک سکه قرض گرفت و در زیر خاک کاشت.

 

 

 به او آب داد و از او مواظبت کرد تا بعد از یک هفته درخت شد . باز از او مواظبت کرد . یک روز صبح زود که می خواست از خواب بیدار شود خوابی دید . در خواب دید که درختش یک عالمه سکه طلا داده است و او پولدارشده ...

سریع از خواب پرید و به درختش سر زد ولی چیزی که می دید اصلا باور نمی کرد . واقعا در درخت سکه طلا به وجود آمده بود . او آن قدر خوشحال شد که می خواست همان موقع همه سکه های درخت را بچیند ولی با خود فکر کرد که تمام سکه ها جادویی هستند . او فقط یک دانه از سکه ها را کند که به پدرش بدهد . او سکه را به پدر داد ولی پدر به او گفت :
<< سارا جان این سکه طلا را از کجا آورده ای ؟ >> سارا به پدر گفت :<< آرام تر پدر جان لطفا با من بیایید .>>

و پدر را به جای درخت برد . پدر چیزی را که می دید اصلا باور نمی کرد . چشمانش را مالید ولی دید که خواب نیست . او به سارا آفرین گفت و او را بوسید . سارا به پدر گفت :<< پدر جان لطفا به هیچ کس نگویید که این درخت را من کاشته ام . چون من خودم هم هنوز شک دارم .>>

پدر به او قول داد که به هیچ کس نگوید که سارا یک درخت کاشته که سکه طلا می دهد . روز بعد سارا آمد که به درخت سر بزند . یک دفعه چشمش به یک عنکبوت افتاد که دقیقا جلوی درخت ایستاده بود . او خیلی ترسید . بنابر این از آشپزخانه یک جارو برداشت و عنکبوت را با شجاعت کشت . بعد که خیالش راحت شد به درخت نگاهی کرد و دید که همه سکه ها سر جایش است . خیالش راحت شد و به داخل خانه رفت تا بازی کند . صبح فردا رفت که به درخت سری بزند که ناگهان سر جای خود میخکوب شد . آنچه را که می دید اصلا باور نمی کرد . به جای این که در درخت سکه باشد پیله های زیادی روی شاخه های آن بسته بود . او خیلی فکر کرد اما نمی دانست دلیل پیله شدن سکه ها در چیست ؟؟

او ساعت ها در اتاق خود فکر کرد و به نتیجه ای نرسید که یک دفعه جرقه ای در ذهن او زد که از پیله نخ ابریشم به وجود می آید که خیلی گران قیمت است . او فورا پدرش را صدا کرد و هر آن چه که دیده بود برایش تعریف کرد . بعد به پدرش گفت :<< پدرجان ! من پی بردم که از پیله می توان نخ ابریشم درست کرد . لطفا با این پیله ها برایم نخ ابریشم درست کن تا مادر از این نخ ها بتواند لباس و ژاکت درست کند و بفروشد که پولدار شویم .>>

پدر سارا خوشحال شد و از پیله ها نخ ابریشم درست کرد و به مادر سارا داد که از آنها استفاده کند و بلوز و ژاکت بدوزد . وقتی کار مادر سارا به پایان رسید پدرش آنها به بازار برد و فروخت و با دست پر هم به خانه برگشت . به این ترتیب آنها وسایل دیگر خریدند و فروختند . حالا دیگر آنها پولدار شده اند . سارا هم فهمید که خیال پردازی چیز خوبی است اما به اندازه نیاز ...


93/9/20::: 1:2 ص
نظر()